|
مرکز نشر آثار و شعرهای آمنه نقدی پور
سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
| ||
|
نامه های آمنه نقدی پور به مادر-آبان 1391
(نامه ی شماره ۱) مادر جان سلام از روزی که رفته ای هوای خانه ابری ست و ابری مدام فضای خانه را نمناک می کند... مادر این روزها من به تمام نشانه ها نگاه می کنم و ردّ تو را جست و جو می کنم. وقتی غروب از راه می رسد نگاهم به افق هایی دووور پر می کشد٬ به افق هایی که تو را به ابدیت برد و من هربار ناچار از وداع خورشید می ترسم. می ترسم که خورشید هم٬ روزی این خانه را ترک کند و در رفتنش برگشتی نباشد. مادر٬ من از عروج بی وقفه ی گل ها می ترسم٬ گل هایی که تو دیروز در باغچه ی کوچکمان کاشته ای و از سکونشان می ترسیدی٬ نگاه کن!نگاه کن! گل های تو امروز قدم قدم بزرگ می شوند تا هرچه زودتر به آستان نگاه تو نزدیک شوند٬ من چگونه باید به تو نزدیک شوم مادر؟! من چگونه می توانم شبیه قبل دلتنگی ام را با تو شریک شوم؟ تو چگونه می توانی این همه از من دور باشی مادرم؟ بگو که من چگونه عروج ملکوتی ات را بر باورم تفهیم کنم؟ لعنت بر (21 مهر ماه ۹۱) که تلخ ترین روز زندگی ام را رقم زد٬ من از این سال بیزارم٬ من از این ماه بیزارم٬ من از این روز بیزارم٬ حتی از جمعه هایی که من را به یاد ِ رفتنت می اندازد بیزارم٬از ساعت های 6 بیزارم. مادر٬ شب از نیمه گذشته و دیگر کسی نیست که فردا را به من نشان دهد! کسی نیست تاریکی راه را برایم روشن کند! کسی نیست که گرد و غبار راه را از تنم پاک کند! و دیگر... کسی نیست که این بغض ِ آخر را مهار کند. مادر به صدایم گوش کن... بغض بغض بغض... کافی ست صدایم کنی آنوقت بغض ِ من قلب زمین را تکّه تکّه می کند. مادر٬ راستی چرا دیگر نمی توانم صورتت را مجّسم کنم؟ هر بار که در باورم چهره ی بهشتی ات را تصوّر می کنم، ندایی به من می گوید تو زیباتری٬ هر صورتی که در خیالم نقش می بندد، قطعا تو از آن زیباتری ، آنقدر زیبایی که تمام فرشتگان به صف٬ در برابرت سجده کنان "فتبارک الله احسن الخالقین" می گویند. مادر٬ تمام ِ خاطراتت در ذهنم رژه می روند٬ من حتّی در خواب هم به خاطرات ِ تو فکر می کنم. هیچ گاه آخرین باری که تو را در آغوش گرفتم از خاطرم محو نمی شود٬ صدای نفس هایت مثل همیشه نبود٬ لحنت خیلی مهربان تر از همیشه بود. حتّی ... حتّی لحظه ای که سکوت کردی هم سکوتت با من حرف می زد. و من امروز، چه خوب معنی سکوتت را می فهمم، ای کاش همان لحظه زمان متوقف می شد و در آغوشت جان می دادم٬ تا روزهای بی تو بودن را تجربه نمی کردم.تو نبض زندگی من بودی مادرم. مادر من از پاییز بیزارم و تو چقدر پاییز را دوست داشتی تو چقدر به برگ های پاییزی رشک می بردی، به یاد دارم هرسال به پاییز که می رسیدیم می گفتی :"مرگ هم مرگ پاییزی! به برگ ها نگاه کن چه با آرامش به آغوش خاک رهسپار می شوند". اما مادر پاییز بی رحم ترین فصل زندگی من است. مادر جان چرا اندکی صبر نکردی تا امسال هم 5 دیماه برایت جشن زمستانی تولدت را بگیرم.چرا من را به عزای پاییزی ات نشاندی؟ همه می گویند خوش به حال مادرت که بهترین روز به سمت خدا پر کشید(21 مهر ۹۱) برابر با (25 ذیقعده) همان دحو العرضی که یکی از چهار روز برگزیده ی خداست و برابر است با ایام قدر.چه مرگ ِ با عزتی مادر جان. کتاب مفاتیح را بر می دارم همه راست می گویند، تو بهترین روز خدا رفتی کمی آرام می شوم. دحوالعرض روز گسترش یافتن زمین است٬ روزی که امام زمان ظهور می کند و همچنین میلاد مسیح و میلاد امام رضا و میلاد حضرت ابراهیم و می گویند زمین در این روز شکل گرفته و متولد شده . مطمئنا این مرگ برای تو آغاز زیبایی ست مادر جان.
(نامه ی شماره 2) * نامه ای می نویسم از قلبی که پر از حرف های تاخورده ست واژه هایی که زندگیم در آن چند روز و دقایقی مرده ست* ... مادر جان سلام این دومین نامه ای ست که برایت می نویسم. این روزهای من خلاصه می شود در این چهار مصراع غم انگیز: *من/گریه/دوری/درد/تنهایی پس کی، کجای قصه می آیی؟ یک ماه غمگین منتظر بودن من مانده ام با درد شیدایی* ... من امروز بی اراده باید شعر مزارت را بنویسم مادرجان! من امروز بی اراده باید چمدانت را ببندم و لباس هایت را دانه دانه به پرده ی خاطراتم سنجاق کنم. مادر تو تنها خاطره ی من هستی احساس می کنم که هیچ چیز و هیچ کس به غیر از تو در خیالم نیست، احساس می کنم که کسی غیر از تو نیامده و کسی غیر از تو نرفته است. من شبیه بغضی هستم که در سینه ی دنیا جا مانده ام، پس کی رها می شوم ؟ کِی؟ مادر! با اشک های بی اراده ام چه کنم؟ با بغض های سرکش و بی وقتم چه کنم؟ این روزها همه چیز رو به زوال است، برگ های خانه دانه دانه از غمت بر زمین می ریزند، گنجشک هایی که از دست تو آب و دانه می خوردند اعتصاب کرده اند و هر روز یکی یکی کم می شوند گنجشک ها هر روز ساعت ها منتظر می مانند که فقط از دست تو دانه بخورند. کبوترها از پرواز بیزارند و منزوی شده اند، از روزی که رفته ای حتی یک کبوتر از آسمان خانه رد نشده است. مادر٬ این روزها همه چیز من را به تو وصل می کند، همه چیز به رفتن تو مربوط می شود. مادر، لحظه ی رفتنت چقدر منحصر و تکرار نشدنی ست. تصورش هم آرامم می کند: روز جمعه، موقع اذان صبح، روز دحو العرض که برابر است با ایام پر فضیلت قدر. خداوند چقدر تو را دوست دارد مادرم. مادر جان٬ هرگز زندگی پر پیچ و خم و پُر دردت را فراموش نمی کنم . در حیاتت همه ی ناملایمات زندگی را دیدی و طعم گس غربت را چشیدی. هر وقت در اوج غم ها سراغت می آمدم و در مورد مشکلات ِ جانکاه زندگی ات می پرسیدم با لبخند و آرامش همیشگی ت می گفتی: "هر که در این دیر مقرب تر است جام بلا بیشترش می دهند " مادر! من حالا فهمیده ام که چقدر خداوند به تو نزدیک است. حالا فهمیده ام که تو چقدر به خداوند نزدیکی. مادر جان! مراسم چهلمت مصادف است با دهه ی محرم. این شعرم را به یاد داری؟: ... *مادرم ذکر یا حسینش باز، کربلا را کشانده در خانه ظرف های شکستنی امشب ناگهان ناگهان ترک خورده "بابی انت امی" ام امشب نیزه ای در گلوی شب کرده چادرم خیمه گاه مادر شد، منم و ذکرهای نشمرده* ....
مادر جان آخرین محرمی که در کنارم بودی برایم نوحه می خواندی و اشک می ریختی و اشک می ریختی و اشک می ریختی... همیشه دوست داشتی که با امام حسین محشور شوی، چقدر زود به آرزویت رسیدی مادر. به یاد دارم روزی را که از تو پرسیدم: بزرگترین آرزویت را؟ و تو با لبخند گفتی: مرگ با عزت، با ایمان کامل، در بهترین روزهای خدا. مادر جان تو لحظه ی رفتنت به بزرگترین آرزویت رسیدی. مادر! من به تو افتخار می کنم، به زندگی با شرافت و مرگ ِ با عزّتت افتخار می کنم. مادرم تو اسطوره ی نجابت و صبر و ایمانی. من سعی می کنم مثل ِ تو باشم هرچند که دشوار است اما تلاش می کنم که شبیه تو باشم، همانطور آرام، مهربان، محجوب، مؤمن، صبور، دوست داشتنی، غریب نواز، مردم دار، خویشتن دار، با خدا، شکرگذار، غم خوار و ... مادرم تو چقدر خوب بودی؟ چرا نمی توانم آنطور که شایسته ی توست از تو بنویسم؟ چرا زبانم لکنت دارد؟ چرا ذهنم ناتوان است؟ چرا زبانم قاصر است؟ چرا قلمم شخصیت تو را درک نمی کند؟ این قلم برای تو شعرهای بی شماری نوشته اما با این حال هنوز تو را نشناخته است. مادر جان تمام شعرهایی که برایت سروده ام را مرور می کنم و دفتر زنده بودنت را ورق می زنم: *افسانه ای شگرف در انتهای شب در یک حریم ِ پاک طفلی شکسته بغض چشمان ِ منتظر مادر تویی فسانه ی شب های انتظار مادر تویی تلألؤ چشمان ِ اشکبار* ... شب است که این نامه را می نویسم، حس ّ این شعر اکنون با من است ، مادر٬ در انتهای این شب ِ غریب، کودکت با بغضی شکسته تر از همیشه، منتظر نشسته است تا تو برگردی. مادر جان! می خواهم با حقیقت آنطور که خودم می خواهم کنار بیایم و مثل ِ قبل برایت بخوانم: *با حقیقت کنار می آیم پشت ِ میز ِ شلوغ ِ تحریرم مادرم روبه روم می شیند عاشقانه براش می میرم* ... مادر٬ چه شب ها که بر بالین بیماری ات نشستم و از خداوند طالب ِ سلامتی ات بودم. حس ّ غریبی به من می گوید که مادرت روزهای نقاهت را پشت ِ سر گذاشته و در بهشت ِ جاویدان خرّم و سلامت روزی می گیرد. مادر به یاد داری این شعر را وقتی که سال ها پیش عمر دوباره یافته بودی: *روزهای نقاهت ِ مادر لحظه های شکستن از تردید زیر ِ بار ِ زمانه ی بی رحم پایه های وجود ِ من لرزید* ... مادر دوست دارم تمام شعرهایی که برایت سروده ام را فریاد بزنم و بگویم این حق من نبود که تو را از دست بدهم، قسم به تک تک این شعرها من عاشقانه می پرستیدمت... متن نامه ها و شعرهای ستاره دار متعلق به بانو آمنه نقدی پور می باشد
(نامه ی شماره ی 3) مادر جان سلام این سومین نامه ای ست که برایت می نویسم. *می نویسم بر تن ِ تقدیر ِ خویش با، مدادی تیره و خاکستری سرنوشتم با قلم پیوند خورد بر بلندای غم و غم پروری مادرم آموخت بر من خطّ ِ عشق زنده شد در روح ِ من نوباوری با قلم زان پس نوشتم عشق عشق این نهایت داشت رنگ ِ دیگری مادرم سر مشق ِ زیبایی کشید طرح ِ مادر خواست صدها مشتری طرح ِ آغوشی که کودک خفته بود موج می زد ماه و مهر ِ مادری مادرم با جادوی احساس ِ خود از قلم می ساخت گنج و گوهری می تراشم من مداد ِ خویش را می نویسم: دوستت دارم تری* مادر جان، این شعر هفت ساله شد و هنوز هم نمی تواند احساس من را آنطور که می خواهم برساند! از روزی که رفته ای نوشته هایم سیاه پوش شده اند. تا تو رفته ای غم حرف ِ اول را می زند: *تا تو رفتی دل من تنها شد واژه ی درد چه بی پروا شد شعرِ آبستن ِ غم فارغ شد ناگهان تازه غزل پیدا شد* ... آه مادر جان گوش کن، تو الهه ی تمام غزلهای من هستی گوش کن: *آه ای الهه ی غزل ِ بارور شده آه ای تو بذر ِ عشق شکوفای لاجرم* ... مادر کجایی؟ کجایی؟ که دورت بگردم و بخوانم: *مادرم هدیه ی خداوندی عشق ِ مُنزَل، الهه ی ایمان زیر ِ پای تو فرش خواهم شد ای بهشت ِ همیشه جاویدان* ... مادر، من دیگر هرگز حتّی افتخار ِ اینکه فرش ِ زیر ِ پایت باشم را هم ندارم. مادر امروز بی تو چقدر هیچم./ امروز من فقط با یاد و خاطرات تو زنده ام، با شعرهایی که برایت سروده ام زندگی می کنم، این شعرها چقدر تو را به وجد آورده اند مادر، چقدر برایت طنازی کرده اند؟ مادر: *ای ناجی تمامی شب های حیرتم* در این شب های حیرت و تنهایی، تنها یاد ِ توست که آرامم می کند. مادر، امروز این تنها چیزی ست که خوب ِ خوب میفهمم: *مرگ و شیون شده شعرم، کلماتش با تو قلب ِ من در کف ِ تو، شوق ِ حیاتش با تو* ... مادر، قلب من امروز شوق زندگی ندارد، طپّندگی ندارد. با این درد ِ بی نفسی چه کنم؟ مادر، من که با بوسه بر دستانت ذکر میگفتم، من که با نگاه کردن به چهره ی ماهت عبادت میکردم، راهی هست که باز هم مؤمن بمانم؟ راهی هست که باز هم من را به خداوند پیوند دهد؟راهی هست؟ مادر جان، عبادت من دچار خلل شده است ! تو قبله ی من بودی مادر؛ غیر از تو، به چه کسی می شود رو کرد؟ مادر، لحظه هایی که با خداوند خلوت می کنم تو در فکرم هستی، چه می شود کرد که حتّی در نماز هم، نمازهای در آستانه ی بیماری ات شبیه یک فیلم از خاطرم می گذرد. مادر ِ مومن و سر به مهر ِ من. مادر تو با اینکه نمی توانستی سر پا بایستی چگونه ساعت ها در برابر خداوند زانو می زدی و نماز می خواندی و عبادت می کردی و نماز شکر به جای می آوردی؟ مادر، با اینکه جسمت اینجا نیست، اما خاطرات ِ تو در من اند و شخصیت من را شکل می دهند. مادر ، با تمام ِ این حرفها من هنوز هم بودنت را به طرز ِ شگفت انگیزی احساس می کنم. عشقت هنوز هم در این خانه هست، من هرگز به نبودنت عادت نمی کنم ، من باور نمی کنم که تو نباشی، تو اینجایی، در این خانه ، در خانه ی قلب ِ عاشقم. درهای این خانه را محکم بسته ام و تو در قلب ِ من اسیری و راهی جز ماندن نداری. مگر بودن غیر از این است که چراغ ِ یادت خاموش نشود/ مادر جان، تو هستی، حتّی پر رنگ تر از قبل، من هرگز چراغ ِ یادت را خاموش نمی کنم، تو هرگز از خاطره ها محو نمی شوی تا من زنده ام خاطرات تو زنده اند و تازه با مرگ ِ من، نبودن ِ تو آغاز میشود. مادر جان، هرگاه دلتنگم شدی نامه هایم را بخوان آنوقت از لا به لای تک تک ِ این کلمات، عشقی را می یابی که دلتنگی ات را آرام میکند. *مادر خدای عشق* این عشق را از تو آموخته ام و این عشق به خاطر قطرات ِ اصیل ِخونی ست که از رگ های تو در رگ های من جریان دارد. *مادر حجاب ِ عشقِ تو عریان نمی شود* مادر! من کودکانه ترین لحظه های عمرم را در کنار ِ تو گذرانده ام. مادر، تو بهانه های کودکانه ی من را خیلی خوب می فهمی و میدانی اکنون چه احساسی دارم! *هم پای لحظه های پر تشویش ِ کودکی* می دانی که نبودن ِ تو چقدر آزارم می دهد، هرگز این را نگفته بودم٬ من فقط برای دزدیدن ِ بوسه های بی دریغ ِ تو اشک می ریختم. من فقط به خاطر دست های نوازشگر ِ تو کودکی بی پروا میشدم. من بی تو، تکّه سنگی بیش نیستم: *دیگر کجاست کودک ِ سرمست و شاد ِ تو*؟ ... *دلم برای تو یک فصل کودکی کرده به قدر پیری یک نسل کودکی کرده* ... ای کاش یک بار ِ دیگر، فقط یک بار ِ دیگر، سر به روی شانه های مهربانت می گذاشتم و بعد برایم لالایی مخصوصم را می خواندی و بعد هر دو با هم به خوابی ابدی میرفتیم، مادر جان من هم شبیه تو: *دل از زمین و آدماش کندم دنیای من هرگز زمینی نیست* مادر جان مدّتی ست که فقط من حرف میزنم و تو فقط سکوت می کنی کاش و ای کاش که تو هم چیزی میگفتی، تا از لبم بخوانی: *چون کودکی دلم طلب دارد نوای تو سر میگذارم بر حریم ِ دستهای تو افسانه ای شگرف در انتهای شب در یک حریم ِ پاک طفلی شکسته بغض چشمان ِ منتظر مادر تویی فسانه ی شبهای انتظار مادر تویی تلألؤ چشمان ِ اشکبار* نویسنده : آمنه نقدی پور متن نامه ها و شعرهای ستاره دار متعلق به بانو آمنه نقدی پور می باشد آبان91
برچسبها: نامه عاشقانه به مادر, مادران آسمانی, شعر مادرانه و متن, آمنه نقدی پور [ چهارشنبه ۱۳۹۶/۰۷/۱۹ ] [ ۴:۵۲ ق.ظ ] [ آمنه نقدی پور ]
|
||
| [قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] | ||